میدونم دیر شد!!!

سلام فندق مامان...

میدونم میدونم که خیلییییییی دیر دارم وبلاگتو اپ میکنم ولی چه کنم دیگه!!! منو ببخش دخترکم!!!

الان که دارم واست مینویسم دخترم   الان 15 خرداد سال 92 هستش.. تقریبا 10 ماهو نیمت میشه

امشب بطور ناگهانی شروع کردی به راه رفتن.... البته خیلی هم ناگهانی نه ولی فکر نمیکردیم به این زودی

راه بیفتی... اخه عزیزم یکم واسه ایستادن و راه رفتن تنبلی میکردی ولی درنهایت امشب خونه مامان جون

4قدم سمت بابایی برداشتی

شب که برگشتیم خونه بازم باهات تمرین کردیم و حدودا 11 قدم سمت بابایی برداشتی

یه نکته جالب اینه که شما شدیداااااااااااااااا عاشق بابایی هستی و واسه مامان تره هم خرد نمیکنی!

ههههه شوخی کردم مامان.......................ولی جدا بابایی رو خیلی دوست داری

تو این چند ماه اتفاقای زیادی افتاده که جزئیاتشونو یادم نمیاد ولی کلیاتش رو اره.. از جمله اینکه شما

پشت سر هم دندون دراوردی و الان 8تا دندون داری

دیگه اینکه تو 7ماهگی 4دست و پا و نشستن رو یاد گرفتی

دیگه اینکه عید عمه شهلا اینا اومدن خرمشهر و کلی با دیدن شما ذوق زده شدن ... روز 4 عید هم راه

افتادیم به سمت تهران که یادم افتاد فلاکس اب جوش تورو یادم رفت بیارم.. برگشتیم که فلاکس برداریم

گفتیم بزار یه چایی هم دم کنم که بخوریم... اومدم که قوطی چای رو بردارم دستم به شیشه گرفت و

برید( انگشتم)... خیلی داغون شده بود و کلی خون اومد

بعدش یکم خونش بند اومد و چسب زدیم و دوباره راه افتادیم سمت تهران... شب که رسیدیم دیدم

وضع بریدگی انگشتم خیلی بده... با بابایی رفتیم درمانگاه و بخیه زدیم....

فرداشم راه افتادیم سمت شمال... خاله نسرین و عمو سیامک شمال تو ویلا منتظر ما بودن

سفر خوب بود و چند روزی بودیم و برگشتیم

16 فروردین هم به سمت خرمشهر راه افتادیم عزیزم......................... اینو بگم که تو راه یکم اذیت میکنی

مارو.. واسه همین تو صندلی ماشین مطمئنیم نمیشینی وگرنه برات میخریدیم

رو صندلی پشت تشک گنده پهن کردیم و تو روش بازی میکردی و منم پیشت نشستم

بعدشم که برگشتیم ولایت.................

الان که دارم اینا رو مینویسم نصف شبه و شما و بابایی خوابیدین

منم دیگه میرم

راستی باید عکساتو زودتر برم کافی نت که سرعت اپلود بالا باشه بعدش واست میزارم

خیلییییییییییی دوستت دارم شیرینم