ماه نهم بارداری
سلام مامانی خوبی؟؟؟؟؟؟
عزیز دلم من واقعا شرمندم که نتونستم زودتر بیامو واست مطلب بنویسم .... حالا چیزایی که یادم مونده تو این مدتو واست میگم عسلم....... جونم برات بگه که ویار من سر ٤ ماهگی به امید خدا تموم شد.....
شب قبل از تولد بابایی (١١/١١/٩٠) بود که یهویی منو بابایی ساعت ٧ شب که به شدتم بارون میومد
تصمیم گرفتیم بریم سونوگرافی که ببینیم خوشگل مامانیش دختر خانومه یا آقا پسر...... (بابایی داشت
برگه های دانشجوهاشو صحیح میکرد) ..... کلی معطل شدیم تو سونوگرافی (آخه وقت نگرفته بودیم و اونجاهم خیلی شلوغ بود)....
بعدش نوبت ما شد ... من کلی ذوق داشتم .... دکتر بلافاصله گفت که شما دخملی.. من و
بابایی شوکه شده بودیم....من پرسیدم دکتر مطمئنی؟ اونم گفت که نینیتون بزرگه و واضح....
خلاصه کلیییییییییییییییییییی ذوقیدیم ما دو تا
بعدشم که رفتیم یه جعبه شیرینی گرفتیم رفتیم خونه مامانی جون تا بهشون خبرو بدیم عزیز دلم
اونا هم کلی خوشحال شدن....................................... قربونت بره مامانیییییییییییییییییییییییییی
همون شب چون خیلی بارون میومد دوست داشتیم اسمتو بزاریم باران ولی تو ماههای بعد نظرمون عوض
شد............ کلی اسم ردو بدل شد تا آخر اسم هیلدا رو واسه ناز نازیه خودم انتخاب کردیمهیلدا یعنی الهه خورشید............ به نظر من خیلیییییییییییی قشنگهههههههههه
همه از این اسم راضی بودن و خوششون اومد (خدا رو شکر)
٢٦بهمن عروسیه خاله نسرین بود ...خیلی زیاد خوش گذشت عزیزم
منو مامان جون واسه خرید لباس واسه من کل مغازه هارو گشتیم .... آخه دنبال لباسی بودم که بتونم
عروسیه عمو علی هم که ١ ماه بعدش بود بپوشم جیگر طلای مامان.... یه لباس خوشگل خریدم
شب عید هم عروسیه عمو علی و زن عمو الهام بود که کلی مهمون از یزد واسه عروسی اومده بودن
خیلی خوش گذشت عسسسسسسسسسسیسسسسسسسسسسسممم
منو بابایی و شما تعطیلات عید جایی نرفتیم ولی به جاش ١ ماه بعدش رفتیم کیش و ١ ماه بعدشم رفتیم
شیراز و گشتیم...... خیلی بهمون خوش گذشت (دست بابایی درد نکنه )
بین مسافرتا من ١ ماههی تهران بودم که با مامان جون رفتیم واست خرید کردیم عزیز دلم
لباس..... گهواره........و خیلی چیزای دیگه (راستی خاله هنگامه هم کلی لباس از کانادا واسه دخمل
خوگشلم فرستاده... دستش درد نکنههههه)
دست مامان جونتم درد نکنه.............. خاله نسرینم واست چنتا عروسک خریده گلم
خلاصه همه هواتو دارن و حسابی دوسست دارن عشقمممممممممم
الانم که هفته ٣٥ بارداری هستم و هفته دیگه دارم میرم تهران تا زایمانم میمونم
١١ام وقت دکتر دارم که ببینم تاریخ زایمانو کی میده بهم ...... قرار شده سزارین بشم عسل مامانی
عزیزم خیلیییییییییی ذوق دارم که به زودی میبینمت... منو بابایی روز شماری میکنیم واسه دیدن
روی ماهت قربونت برمممممممممممم
دیگه ایشالا تیر ماهی داری میشی عزیزمممممممممممممممم
هر موقع با بابایی میریم بیرون یه چیزی هم واسه هیلدای خوشگلمون میخریم .......... آخه ما عاشق
دخترمونیمممممممممممم
خوب اینا چیزایی بود که باید زودتر میومدمو مینوشتم (دیگه ببخشید عشقم)