هیلدا هیلدا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 11 روز سن داره

مامان نوشین..بابا عباس...نی نی خوشگلمون

خاطره زایمان

1391/5/9 16:02
نویسنده : نوشین
1,563 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دلم........

خوبی خوشگلم؟؟ واست تا اونجایی گفتم که با بابایی و مامان جون رسیدیم تهران.... مامانی 2روز خونه ما

موند و بعدش رفت خونه عمه شهلات... منم تو تاریخ 11 تیر اولین ویزیتم با آقای دکتر بود... دکتر معینی

مرد خوبی بود و 24 تیر رو به انتخاب خود من روز به دنیا اومدنت مشخص کرد عسلم.....خلاصه از اون موقع

دیگه شمارش معکوس شروع شد واسه دیدنت عزیززززززززززززززم.....

روزها و شبها فقط به فکر تو بودم و اینکه کی میای تو بغلم .... بابایی هم خیلی استرس داشت ولی به

روی خودش نمیاورد........

بابایی یه هفته پیش ما موند و بعدش برگشت خرمشهر.قرار شد چند روز قبل از زایمانم خودشو برسونه

تهران....

شب قبل از تولدت مامان جون و پسر خاله حسینت رفتن عروسی.. منو بابا عباس تو خونه تنها موندیم

خیلییییییییی استرس داشتیم... ساعت 5 باید میرفتیم بیمارستان.... بابایی که اصلا نتونست بخوابه

منم یه 2 ساعتی خوابیدم.... ساعت 4 بیدار شدم رفتم حمام دوش گرفتم.... وسایلو چک کردم ( وسایلی

که باید میبردیم بیمارستان).....کم کم حاضر شدیم و رفتیم....تو راه خیلی بغض داشتم ولی جلو خودمو

گرفتم که یه وقت گریه نکنم... رسیدیم بیمارستان.... من نشستم و بابایی کارای بستری رو  انجام داد

یه نیم ساعتی طول کشید.. بعدش رفتیم بلوک زایمان... مثل اینکه اون روز خیلی عمل زیاد بود چون پشت

در بلوک زایمان خیلی آدم نشسته بودن... بعدش من از بابایی خداحافظی کردمو رفتم داخل.... لباسامو

عوض کردمو گان پوشیدم.. بعدش رفتم تو یه اتاقی که کارای اولیه عملو برام انجام میدادن.... ( خون

گرفتن..وصل کردن سرم.. وصل کردن سوند)... من از بس استرس داشتم اونجا زدم زیر گریه... حالم بد بود

از سوندم خیلیییی میترسیدم... یه پرستار بداخلاقی اومد سوند یه خانمی که تو تخت بغل بودو زد ..

دختره کلی آخ و اوخ کرد و ترس من 1000برابر شد... خداروشکر وصل کردن سوند زیاد درد نداشت و زودی

تموم شد..

بعدشم تا ساعت 8 معطل شدم تا برم اتاق عمل(آخه من مریض چهارم دکتر بودمو اتاق عمل خیلی شلوغ

بود)

خلاصه ساعت 8 منو بردن اتاق عمل.... یه پرستاری ازم پرسید بیهوشی میخوام یا اسپاینال.. منم

بلافاصله گفتم اسپاینال... بعدشم گفت باریکلا چقدر شجاعی.. دکتر بیهوشی اومد و یه آمپول به کمرم

تزریق کرد و بلافاصله خوابیدم.. دیدم پاهام داغ شد و سنگین... پردرو از رو سینم کشیدن که نتونم عملو

ببینم... احساس کردم دکتر داره کارو شروع میکنه ولی من هنوز میتونستم پاهامو تکون بدم.. به دکتر

گفتم من هنوز حس دارم.... اونم گفت اگه حس داری پاهاتو بیار بالا.. دیدم نمیتونم....بعدم عمل شروع

شد... حالم خیلی بد شده بود تنگی نفس گرفته بودمو شونه هام داشت میترکید از درد... خیلی هم حال

تهوع داشتم که چند باری هم استفراغ کردم... جوری حالم بد بود که میگفتم توروخدا بیهوشم کنید... ولی

چند دقیقه بعد حالم بهتر شد و تا آخر عمل که حدودا 20 دقیقه طول کشید تونستم تحمل کنم....

چند دقیقه بعد از عمل دیدم که یه کوچولوی ناز از پشت پرده اومد بالا و چند قطره خون هم ریخت رو

صورتم... از اون لحظه ای که دیدمت فقط 2تا لپ یادمه...خیلییییییییییییییییییییی ناز بودی جیگرم

بعدم بردن بشورنت .. من هی سرمو برمیگردوندم تا ببینمت که همین کارا باعث شد  بعد از عمل یکم

سردرد بگیرم که اونم موقتی بود....

هیلدای خوشگلمو لای یه پارچه پیچیدن و اوردن کنار صورتم و من هی بوسش میکردم... خیلی حال داد

خدایاااااااااااااااااااا هزارررررررررررررررررررررر مرتبه شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت

واسه همه دعا کردم.... خیلی خوشحال بودم.... بعدم که منو بردن تو ریکاوری و نیم ساعت اونجا بودم

تا حس پاهام برگشت...

بعدش منو بردن تو بخش که دیدم عمه شیوا و مامان جون و بابا عباس اومدن بالا سرم.... کلی روحیه

گرفتم... بعدشم که شمارو اوردن که بهتون شیر بدم و منم شیر نداشتم و شما هی گریه میکردی

نمیتونستم تا شب از جام پا شم یا حتی تکون بخورم... خیلی دوست داشتم بغلت کنم ولی نمیشد

باید تا شب صبر میکردم.... درد نداشتم اصلا... حتی نیازی هم به شیاف مسکن نبود.. عمه شیوا

کمکم میکرد تا بهت شیر بدم ولی شیرم کم بود.... ساعت 12 هم مامان خودم و حسین اومدن ملاقات

و کلی ذوق کردن از دیدنت( آخه خیلییییییییی ناز بودی هرکسی میدیدت عاشقت میشد دختر خوشگلم)

خاله نسرینو آقا سیامک هم ظهر اومدن ملاقات...خلاصه هم روز سخت و هم روز شیرینی بود

خدا قسمت همه منتظرا بکنه.......................................

فرداشم مرخص شدم و اومدیم خونه... شما یه کوچولو زردی داشتی که منو باباییت چنتا دکتر بردیمت

خداروشکر زردیت طبیعی بود و نیازی به بستری نبود....امروز که دارم برات مینویسم شما 17 روزته

ببخشید که زودتر نیومدم گلم.....

خلاصه شما تو روز24 تیر ماه 91 تو بیمارستان بهمن تهران زیر دست دکتر معینی به دنیا اومدی

خوش اومدی گلمممممممممممممممممممممم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

faeqeh
9 مرداد 91 16:23
ایشالا همیشه شاد باشی