هیلدا هیلدا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مامان نوشین..بابا عباس...نی نی خوشگلمون

4ماهو نیمگی هیلدا

سلام و صد سلام خدمت دختر جان... سخن دارم برایت من فراوان... ولی کوته کنم این گفته را من....... مبارک باشد این سنت دخمل جان.... مامان خیلی تنبل شده و دیر به دیر میاد نت... البته خبر خاصی ام نیستا... شما که روز به روز داری شیطون تر میشی و من و بابایی رو کلافه میکنی... از این طرفم لثه هات سفت شده و تا چند وقت دیگه دندونم در میاری گلم.. یه سه هفته ای با هم رفتیم تهران .. البته بابایی به خاطر کارش چند روز بیشتر پیشمون نموند و موقع برگشت هم اومد دنبالمون... خاله نسرین و مامان جونی دلشون واست تنگولیده بود خیلی.... تهران که بودیم من با اصرار مامان جونی باشگاه محل ثبت نام کردم و شروع به ورزش ایروبیک کردمم که خیلی خوب بود ولی الان که برگ...
11 آذر 1391

3ماهه شدی هوراااااااااا

سلام سلام صدتا سلامممممم 3ماهگیت مبارک ایشالا 1000 سال زنده باشی عزیزممممممم دختر گلم دیگه داره کم کم بزرگ میشه.......خانوم میشه......... دخترم جدیدا یکم نق نقو شدی و دوست داری همش بغلت کنیمو راه ببریمت.. ماشالا سنگینم شدی و من کمرم خیلییییی درد میگیره موقع راه بردنت... وای خدا نکنه بشینم یه لحظه رو صندلی. ماشالا یه جیغایی میکشی که آدمو از کارش پشیمون میککنه و اما از کارای شیرینت بگم که وقتی باهات حرف میزنیم جوابمونو میدی .. یه صداهای خوشگلی در میاری از خودت و آغون پاغون میکنی.... کلی ام ذوق میکنی که باهات حرف میزنیم صبحا به شدت سر حالی و من اون موقع خوابالو اون موقعس که با هر بدبختی شده بلند میشم و سعی میکنم باهات بازی...
28 مهر 1391

دو ماهگی گل دختر

 خدایااااااااااااااااااااااااا هزاران بار شکرت که نعمت مادر شدن را به من چشاندی سلام عزیزم.... مامانیه من شما 2ماهت شد البته الان که دارم واست می نویسم چند روز از 2 ماهگیتون گذشته ولی خوب دختر گلم مامانشو میبخشه که الان داره مینویسه خوب بگذریم.... بزار ببینم خاطراتو تا کجا گفته بودم ممممممممم اهان..... بابایی اومد دنبالمون و 3تایی با پرواز برگشتیم خرمشهر... تو راهم بیشتر خواب بودی و یکی دوبارم شیر خوردی... بعدشم که عمو علی اومد دنبالمونو ماروبرد خونه خودمون.... راستی یادم رفت بگم که وقتی بابای اومد دنبالمون اول یه سفر رفتیم شمال ..من و بابایی و مامان جون و حسین و خاله نسرین و سیامک بودیم خیلیییی خوش گذشت. کلی بازی کردیمو...
28 شهريور 1391

خوشگل خانوم من یه ماهه شد هورااااااااااااااااا

سلام گل دختر... فدای لپای توپولیت بشم من عسل خانوم... امروز یه ماهت شد عزیزممممممممم دیگه کم کم داری بزرگ میشی ...  همچنان منتظرم تا واسم بخندی مامانی ولی هنوز افتخار ندادی گلی.. امروز میخواستم با دوربین خاله نسرین ازت عکس بگیرم ولی حسین که رفته بود اتحادیه یادش رفت دوربینو بگیره ازش اینطوری شد که مجبور شدم با دوربین گوشی خودم ازت عکس بگیرم... مامانی الان که دارم واست مینویسم تو درست جلوی من خوابیدی و هی تو خواب میترسی و بودن میپری ( انگار که داری خواب بد میبینی)... امروز عمه شهلا و شیوا و مامان جون بهم زنگ زدن و حال شمارو پرسیدن همه دلشون برات تنگ شده راستی ٢٩ روزه بودی که عمو علی و زن عمو الهام که اومده بودن تهران اومدن ...
24 مرداد 1391