هیلدا هیلدا ، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره

مامان نوشین..بابا عباس...نی نی خوشگلمون

خوش اومدی به این دنیا عزیزم

سلام قربونت برم . . بلاخره تو تاریخ 24 تیر 1391 شما قدم رنجه فرمودیدو پای مبارکتونو به دنیا گذاشتید عزیزم......... بزار از اولش شروع کنم ... میدونی که به خاطر عمل لیزیک چشمم نمیتونستم زایمان طبیعی کنم....واسه همین کلی دنبال یه دکتر خوب که کار سزارینش خوب باشه و همه ازش راضی باشن گشتم... بلاخره تونستم با کمک دوستان نینی سایتی دکتر معینی رو پیدا کنم.... وقتی خرمشهر بودیم (اول تیر) از مطب ایشون وقت گرفتم..... خیلی نگران بودم که شاید تو این هفته های بالای بارداری منو قبول نکنه... ولی خدا رو شکر بهم وقت داد.... دیگه 8 تیر با بابا عباس و مامان جون راه افتادیم به سمت تهران.... شب خرم آباد خوابیدیم که خیلی هتل با صفایی هم بود(البته مام...
8 مرداد 1391

ماه نهم بارداری

سلام مامانی خوبی؟؟؟؟؟؟ عزیز دلم من واقعا شرمندم که نتونستم زودتر بیامو واست مطلب بنویسم .... حالا چیزایی که یادم مونده تو این مدتو واست میگم عسلم.......   جونم برات بگه که ویار من سر ٤ ماهگی به امید خدا تموم شد..... شب قبل از تولد بابایی (١١/١١/٩٠) بود که یهویی منو بابایی ساعت ٧ شب که به شدتم بارون میومد  تصمیم  گرفتیم بریم سونوگرافی که ببینیم خوشگل مامانیش دختر خانومه یا آقا پسر...... (بابایی داشت  برگه های   دانشجوهاشو صحیح میکرد) ..... کلی معطل شدیم تو سونوگرافی (آخه وقت نگرفته بودیم و اونجاهم خیلی شلوغ بود).... بعدش نوبت ما شد ... من کلی ذوق داشتم .... دکتر بلافاصله گفت که شما دخملی.. من و باب...
31 خرداد 1391

سونوگرافی

سلام قند نبات مامانی خوبی؟؟؟؟؟؟؟ ببخشید یکم دیر اومدم..... میدونی چیه؟؟آخه خیلی حالم ناخوش بود عزیزم..........  تهوع زیاد دارم ولی اشکال نداره قربونت برم حدودا 1 ماهو نیم پیش رفتم اولین سونو که هنوز قلب کوچولوت تشکیل نشده بود...فقط دکتر گفت که تو هفته 6 هستم.... خیلی کوچولو بودی مامانییییییییییی بعدشم که حالت تهوعا شروع شد و امون مامانتو برید...... به بوی خونمون خیلی حساس شدم عزیزم دست خودم نیست.............. بعدش با بابایی رفتیم تهران (برای تاسوعا و عاشورا)که بابایی یه هفته بعدش برگشت ولی من موندم... تهران حالم خیلی بهتر بود.....1ماهی تهران بودم که مامان جون یه دفه حالش بد شد.... بردیمش بیمارستان که فهمیدیم سنگ صفرا داشت...
21 دی 1390

آخ جون باردارممممممممم

بازم سلام فینگیلیه مامان دلم میخواد باهات حرف بزنم...ایشالا بعدا که بزرگ شدی خودت این وبلاگو ادامش میدی عزیزم..... ای جونم مامان عزیزم من دارم تو شهر غریب زندگی میکنم گلم (خرمشهر)...  مامان جون اینا تهرانن... من اینجا  خیلی غریبم ( البته اون یکی مامان جون و عمو علی عمه شیوا نزدیکه خودمونن )... عسلم مامانی و بابایی تصمیم گرفتن که شما بشی جیگرطلاشون... پاره تنشون.... همه چیزشون.....   قربونت برم همیشه از خدا میخواستم یه نی نی سالم و خوشگل بهم بده که نفسم بشه.. خدا ام زیاد  مارو منتظر نزاشت عزیز دلم... زیاد طول نکشید که فهمیدیم داری میایو مامانی و از تنهایی در میاری عزیزم خیییییییییییییییییییییییییلی دوس...
8 آذر 1390